یه بار شوهرم روز تولدم جوری سوپرایزم کرد که نگو ،بازار بودم و بهم زنگ زد الان باید بیای خونه ،خیلی زود منم زود خودمو رسوندم ،دیدم با حالت جدی و عصبانیت گفت باید بری خونه مادرت ،همه چیز تموم شد ،منم هاج و واج موندم، دستمو گرفت و رفتیم خونه مادرم ، من زبونم بند اومده بود ،نمیدونستم چی شد ، وقتی وارد خونمون شد یه دفه شوهرم گفت تولدت مبارکه
یه دفه زدم زیر گریه بجای خنده