من دختر داییم عروس خاله شوهرمه و ما باهم فامیل شوهری هم هستیم بخدا من باهاش خوبم اما اون هرکاری میکنه منو بد کنه ما رفتیم خونه داییم عید دیدنی اون هم اونجا خونه باباش بود با خواهرش
بعدش مادر شوهرش یا خاله شوهرم هم اومد عید دیدنی
بحث روزه گرفتن و اینجور چیزا شد من گفتم برادر شوهرم ( بزرگه ۲۸سالشه )هیچی نمیخوره فقط میاد روزش رو میشکونه (منظورم این بود با روزه فرقی نداره)
بعد دختر داییم برگشت گفت من فکرررر میکردم اوناااا میگیرن خیلییییی چیزن اخع ( این دختر داییم خودش روزه نمیگیره میگه گرسنم میشه جون ندارم)
بعد دوباره اونیکی دختر داییم یا همون عروس خاله شوهرم برگشت گفت پس مادر شوهرت میگفت میگیره منم میخواستم بگم لابد بعضی وقتا میگیره دیگه من اونجا نیستم ک یهو خاله شوهرم برگشت گفت تا پارسال میگرفت منم گفتم آره الان کارش سرکارش سخته نمیتونه بگیره
من الان از سادگیم خیلی اعصابم خورده و اینکه دختر داییم میخواست منو جلوی مادر شوهرش بد کنه بخدا من برای هیچکس بد نخواستم تو عمرم رفتارم با همه مهربون بود طوری که فامیلای شوهرم همه میگن این دختر چرا اینقدر مهربون و خنده رو هست
اینم بگم برادر شوهرم خودش همه جا میگه روزه نمیگیره و کلا آدم بی اعتقادی شده
و بازم بگم مادر شوهرم هم بعضی جاها خودش گفته
(اینم باز بگم ماد شوهرم خیلی دروغگو هست طوری که مثلاً دروغ های قبلش رو یادش نمیمونه خراب میکنه )
الان زشت شد ؟
حالم خیلی بده چیزی بگین تو رو جون عزیزتون
چیکار کنم 😭
از وقتی از مهمونی اومدیم اعصابم خیلی خورده